سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به پایگاه اطلاع رسانی هادیان خوش آمدید

 
تاریخ : سه شنبه 91/1/22

21 فروردین 1378 بود که یکی از فرماندهان و سرداران دفاع مقدس که نامش یادآور حماسه و ایمان بود، به شهادت رسید؛ آن هم شهادتی به دست کوردلانی که در عملیات مرصاد از او ضربه‌ای هولناک خورده بودند.

21 فروردین 1378 دوباره نام معروف و مشهور صیاد شیرازی به گوش رسید و این بار به عنوان شهید... و این کافی بود که دل‌ها به غم بنشیند و اشک‌ها بر گونه‌ها جاری شود؛ صیادی که رهبر معظم انقلاب او را امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامى مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد على صیاد شیرازى نامید و در توصیف او فرمود:
او مانند دیگر مردان حق از روزى که قدم در راه انقلاب نهادند، همواره سر و جان خود را براى نثار در راه خدا روى دست داشتند.

سرزمین‌هاى داغ خوزستان و گردنه‏‌هاى برافراشته کردستان، سالها شاهد آمادگى و فداکارى این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه‏هاى دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگى او حفظ کرده‏ است. خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوى حقیرتر از آن است که در دل نورانى شایستگان جایى بیابد؛ او که به قول فرمانده معظم کل قوا دلى نورانى و سرشار از عشق و ایمان و وفادارى به آرمان‌هاى بلند الهى، داشت.

صیاد عاشق نماز بود:

یک روز در یکی از قرارگاه‌ها شهید صیاد شیرازی از من پرسید که فلانی میزان شرکت رزمنده‌ها در نماز جماعت به چه صورت است؟ من به ایشان گفتم:‌ بیشتر رزمنده‌ها در نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشا شرکت می‌کنند ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کم است.

در این زمان شهید صیاد به من گفت: به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند و من این کار را کردم.

صبح همه در حسینیه حاضر شدند و شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به نماز جماعت می‌خواند، توجه نمی‌کنید!

امیر مسلم بهادری

مى‌گفتیم: «فلانى پشت خطّه. ارتباط بدیم؟» اگر وقت اذان بود، مى‌گفت «بهشون بگید وقت نمازه. لطف کنن بعداً تماس بگیرن». مى‌گفت «هر چه دارم، از نماز دارم»، همیشه مى‌گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم.

او مدافع دین و روحانیت انقلابی بود

بنی‌صدر در زمان تصدی مسئولیتش به دنبال انزوای روحانیت بود و در ارتش با نیروهای انقلابی و ارتشی درگیر می‌شد.
وی در یک جلسه در دزفول در حضور شهید صیاد شیرازی و شهید چمران به امام خمینی(ره) اهانت کرد که شهید صیاد شیرازی با او درگیر شد که بنی‌صدر در آن زمان گفت، صیاد باید از ارتش اخراج شود، ولی شهید فلاحی اعلام کرد اخراج، مراتب خاص خود را دارد و موضوع به حاج احمد خمینی گفته شد. در این زمان بنی‌صدر وقتی دید برای این کار پشتبیانی ندارد از موضوع صرف‌نظر کرد.

حجت‌الاسلام محمدطاهر حبیبی


او یار مستمندان بود

اواخر دبیرستان‌ با یک‌ پسر رفتگر دوست‌ شده‌ بود و با یکدیگر به‌ مدرسه‌ می‌رفتند. یک بار برای‌ او و برادر کوچکش،‌ بارانی‌ زمستانی‌ خریدیم. تا زمانی که‌ با این‌ پسر رفتگر بود، بارانی‌ نو را به‌ تن‌ نمی‌کرد و لباس‌های‌ کهنه‌اش‌ را می‌پوشید. همسایه‌ها ‌همیشه‌ می‌گفتند: "چرا بچه‌های آقای‌ شیرازی‌ (پدر شهید) لباس کهنه می‌پوشند؟ آن‌ زمان‌ در گرگان‌ زندگی‌ می‌کردیم و وضع‌ مالی ‌نسبتا خوبی‌ داشتیم، ولی‌ این گونه‌ رفتار می‌کرد.

مادر شهید


کمک به آدم‌هاى مستحق، کار همیشگی‌اش بود. یک سوم حقوقش را به من مى‌داد براى خرجى، بقیه اش را صرف این جور کارها مى‌کرد. چهل، پنجاه روزى از شهادش مى‌گذشت که چند نفرى آمدند خانه‌مان. مى‌گفتند: «ما نمى‌دونستیم ایشون فرمانده بوده. نمى‌‌شناختیمش. فقط مى‌اومد بهمان کمک مى‌کرد و مى‌رفت. عکسش رو از تلویزیون دیدیم.

همسر شهید


او برای حفظ بیت المال حساسیت داشت

گاهى قوم و خویش‌هاى شهرستانی‌مان گله مى‌کردند که «جناب صیاد، هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسى از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونه تون. این درسته؟ ما که تهران را بلد نیستیم.
به پدر که مى‌گفتیم، مى‌گفت: «مسأله‌اى نیست. فوقش دلخور مى‌شن. اونا که نمى خوان جواب بدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصى من نیست.

فرزند شهید


صیاد فرماندهی شجاع بود

در هشت سال دفاع مقدس حماسه‌هایی بسیار آفرید؛ اما حماسه مرصاد در سال 1367 حکایت دیگری داشت. خود در این باره تعریف می‌کرد:
به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقی‌ها سوءاستفاده کردند و ریختند از چهارده محور در غرب کشور، آن‌هایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران نزدیک محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. 

ما چهل، پنجاه هزار تا اسیر از آن‌ها داشتیم، آنها اسیر از ما کم داشتند، یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دل‌های ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین می‌آید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمی‌دانیم، گفت رسیده اند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو می آید!

این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمی‌رسیم. گفتم: خب حالا شما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ 
گفتم: فقط به هواپیما بگویید، آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه. هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العاده ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه ـ تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند و گفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هر وسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. نخستین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.

آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهه‌های جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان کنم. با خلبان‌ها می‌رویم و حمله می‌کنیم؛ چون اکنون روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله می کنیم. آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه می گفت، آن فرمانده گوش نمی کرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبان‌های بالگردها مأموریت‌های زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را می‌شناسی؟ تا گفتم صدای من را می‌شناسی، گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت 5 صبح رفتیم. همه خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحله ای هست.

دو تا بالگرد کبری و یک هلیکوپتر214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می رفتیم نگاه می کردیم، مردم سرگردان را می دیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته اند «گردنه مرصاد». 

من یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاک ریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت می‌رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاک ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید، وگرنه ما را می‌زنند. 

به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که نزدیک سه تا چهار کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را می بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا، ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینها را؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسأله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگر بزنم، اینها خودی‌اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید!

منافقین مثل این که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این که می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من می خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی کوپتر را می زدم. چون با توپ خیلی راحت می شود زد. فاصله با برد 20 کیلومتر می‌زنیم، حالا که فاصله 500 متری، خیلی راحت می شود زد. اینها مثل این که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند.

گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را می رسیم. سوار هلی کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتشفشان می رفت بالا. بعد هم اینها را هر چه می زدند، از این طرف، جایشان سبز می شدند، باز می آمدند. من دیگه به هلی کوپتر کبری گفتم: بچه‌ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر می آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی کردیم؛ یک عده در سه راهی روانسر، یک عده در بیستون و فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی کوپتر سوار می کردیم، دور اینها می چیدیم. مثل کسی که با چکش می خواهد روی سندان بزند اول آزمایش می کند بعد می زند که درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه "چهار زبر" تا گردنه حسن آباد، پنج کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند.

بعضی از آنها فراری می شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می کشیدیم، نمی آمدند. می رفتیم دنبال آنها، می دیدیم مرده اند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی می کردند. از بیسیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من به گوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند.

بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلی کوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلی کوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می شدم، جاده را نگاه می کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می کنند. دیدیم یک وانتی با سرعت دارد می رود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود؛ به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه کیلومتری خوب می زند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی کوپتر رفته بالای سرش، مثل این که می خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می زنندت.» یک دفعه هلی کوپتر را زدند، دیدم هلی کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل این که دود از کله ما بلند شد که ای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان‌ها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم می توانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی کوپتر دومی گفت: من توپم کار نمی کند، نمی توانم پشتیبانی کنم؛ برویم آنجا، می زنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توی تاق بستان بودم.

یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی کوپتر، قفل شد؛ یعنی دیگه کنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش می گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابین‌ها باز می شد. لکن کابین دیگری باز نمی شد، قفل شده بود. شیشه اش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه می رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحه ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می گفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار می کنند، ما از اون طرف فرار می کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید می زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی کوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه می فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب می کنم و دل‌های مؤمن را شفا می دهم و به شما پیروزی می دهم». (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.

منافقین کینه او را به دل گرفته بودند تا آنکه...

مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با تحلیل‌های احساسی درباره نظام جمهوری اسلامی ایران مدعی شده بود: «طلسم جنگ در حال شکستن است. رژیم شل شده باید ضربه کاری را بزنیم.»

اما واقعیات آنگونه نبود که رجوی فکر می کرد. آنها درعملیاتی علیه کشورمان که از آن به نام «فروغ جاویدان» یاد می کردند به سختی شکست خوردند.

فرماندهی نیروهای ایران را در این عملیات صیاد شیرازی برعهده داشت. در این نبرد حدود دو هزار نفر از اعضای مجاهدین خلق کشته شدند.
این آمار از سوی خود مجاهدین خلق 1263 نفر اعلام شد. همین امر سبب شد تا مجاهدین خلق شدیدا کینه صیاد شیرازی را به دل گرفته و درصدد ترور وی برآیند.

یکی از اعضای سابق مجاهدین خلق درباره واکنش مجاهدین خلق به ترور صیاد می گوید: « ترور صیاد یک اتفاق ویژه بود و سازمان هم سنگ تمام گذاشت. آن روز جشن عمومی اعلام شد و تیر هوایی، شیرینی و شام جمعی هم دادند. اتفاقی که به ندرت می افتاد. مسعود هم در یک نشست عمومی این ترور را تبریک گفت. بالاخره شهید صیاد یکی از فرماندهان بزرگ عملیات مرصاد بود که ضربه سختی به پیکر سازمان وارد کرد».

عاشقی به معشوق رسید

او عاشق دیدار خدا و تشنه شهادت بود. او که در وصیتنامه اش آورده بود:
خداوندا، این تو هستى که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادى، خدایا تو خود مى‌دانى که همواره آماده بوده‌ام آنچه را که تو خود به من دادى در راه عشقى که به راهت دارم نثار کنم. اگر این نبودم آن هم خواست تو بود.
پروردگارا، رفتن در دست تو است، من نمى‌دانم چه موقعى خواهم رفت، ولى مى‌دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهى و آن قدر با دشمنان قسم خورده‌ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

خداوندا، ولى امرت حضرت آیت الله خامنه‌اى را تا ظهور حضرت مهدى (عج) زنده، پاینده و موفق بدار، آمین یا رب العالمین

 




ارسال توسط بسیجی

ابزار وبمستر

خرید شارژ

دانلود